سامیار جونسامیار جون، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

پسر زمستانی

سرشار از شادی

خیلی خوشحالم....پسرم ،دنیای من ،همه ی زندگی من در 6 ماه و 14 روزگی به من ماما گفت....عزیز دلم چند روزی بود که موقع غذا خوردن ماما می گفتی اما من فکر می کردم شما داری حروف رو تکرار می کنی آخه کلمه ی مممم را خیلی تکرار می کنی تا اینکه من تو آشپزخونه بودم و شما از بازی کردن خسته شده بودی و پشت سر هم ماما می گفتی وقتی من اومدم و پیشت نشستم با یه لبخند شیرین به من نگاه کردی و دوباره ماما گفتی...الهی عزیزم نمی دونی چقدر خوشحال شدم ...هر وقت غذا می خوری یا از خواب بیدار می شی ماما میگی و من رو سرشار از شادی می کنی...
29 مرداد 1394

بدون عنوان

پسرم می خواهم از شیطونی های این روزهات برات بنویسم.جونم برات بگه که از این روزها حسابی دارم لذت می برم و با هر کار جدیدی که انجام میدی منم یه عالمه ذوق می کنم و سعی می کنم تمام این لحظه ها رو به یاد بسپارم که چه روزهای شیرینی رو با تو دارم سپری می کنم... دیگه تو گرفتن اشیا حسابی ماهر شدی و هر چه بخواهی رو با اون دستهای خوشگلت می گیری ...سیته خیز می کنی و خیلی خوشگل دور محور خودت می چرخی و هر چی دم دستت باشه بر می داری و خودت رو باهاش سرگرم می کنی خیلی  علاقمند به کتاب هستی و بعضی وقتها هم خودت کتاب می خونی...       موهای بابا مسعود رو هم می کشی امان از دست تو شیطون.. ...
10 مرداد 1394

نیم سالگی سامیار جون

بهترینم،پسر نازنینم 6 ماه از اولین دیدارمان گذشت و من هر روز عاشق تر از روزهای قبل می شوم..از این که تو را دارم خدا را شاکرم...پروردگار مهربان فرشته ای چون تو را به من داد تا من در باقی عمرم در کنار تو به شادی و نیکی زندگی کنم....و من سپاسگزار این لحظه های شیرینم... نیم سالگیت مبارک تمام وجودم دوست دارم      ...
10 مرداد 1394
1